سرباز امریکایی تازه از جنگ برگشته بود . خسته و زخمی خودش رو به تلفن عمومی رسوند و شماره خونشون رو گرفت. از اون ور خط صدای اشنای پدر روحش رو اروم کرد. : سلام پدر ! منم جک ، : سلام عزیزم حالت خوبه؟ برگشتی؟ : اره ، دارم میام خونه ، دوستم هم همراهمه. اون زخمی شده ، یه پا و یه دست نداره و می خواد برای مدتی با ما زندگی کنه . : وای! ولی عزیزم ما زندگی خودمون رو داریم نمی تونیم از اون مراقبت کنیم . مراقبت از یه همچین ادمی خیلی سخته ما نمی تونیم زندگیمون رو واسه اون خراب کنیم اون باید بره و راه زندگی خودش رو پیدا کنه...
و پسر گوشی رو انداخت و رفت...
فردا صبح خبر پیدا شدن جسد پسر روکه خودش رو از بالای پل به پایین انداخته بود برای خونواده ش اوردن و پدر و مادر غمگین و درمانده راه افتادن تا جسد پسرشون رو تحویل بگیرن. و ناباورانه با جسدی روبرو شدن که فقط یه پا و یه دست داشت!!!!
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل....